داستان عاشقانه ...واینجوری پدرم عشق شو به مادرم ابراز کرد
به وبلاگ من خوش امدید....... در تب عشق می سوزم.... می دانم که سوختن خطاست....... من این سوختن را ...... با همه ی آتشینش دوست دارم...... در آغوش کوهی اسیرم...... مرگم به بهمن سزاست....... من این بهمن مرگ را ...... با همه سردیش دوست دارم...... میان هجوم تو این تبار چه تنهاست....... من این راندگی را...... با همه وجودم دوست دارم...... عزیزان امیدوارم در وبلاک من لحظات خوبی رو سپری کنید........ به امید اینکه هیچ وقت تنها نباشیدوهمیشه شاد باشید....... موفق وموید باشید.......
ایستگاه عشق 1
دنیای کوچک من (ماریا) 1
دختر بهار 1
برکه شادکامی 1
از ته دل مینویسم 1
عاشق دلشکسته 1
الهه عشق 1
در انتظار محبت 1
عشق ,پری برای پرواز 1
سکوت 1
شعر وعاشقی 1
my love f...m 1
بهترین ها 1
بی بهانه عاشقانه 1
کلاه خاکی 1
بیا تو مفیده 1
عاشقونه 1
Djsina Download Center 1
باران که ببارد... 1
اسمون پر ستاره 1
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

                  تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لحظه های تنهایی و آدرس tanhayihaydelam.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 630
بازدید کل : 184505
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1





 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید ]راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان

 

کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف

های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از

خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک

روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای

تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،

تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت

کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر

دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن

مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او

را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را

خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام

می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی

ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود......................

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







+ نوشته شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:,ساعت 5:52 توسط تکتم |